مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٢٦٦

شاید نوشتن اینا فکر بدى نباشه.با این که حتى نمیدونم چجورى بگم.

اتفاقى که تو فرانسه افتاد، اتفاقى که تو ترکیه افتاد، خواب بدى که من دیده بودم، و از خواب پریده بودم و از شدت ترس نمیتونستم برم یه لیوان آب بخورم.نمیدونم به اینا چى میگن.شاید میگن لحظه هاى پَنیک!اصلا هیچ ایده اى ندارم.اما نگرانم میکنن.واسه توضیح بیشتر بگم که ... چند سال پیش تو شهرمون زلزله اومد.زلزله اى که زیاد هم شدید نبود.چند سال پیش یعنى خیلى سال پیش.یعنى وقتى که من ١٢-١٣ سالم بود.روز زلزله، روز بعد از اون، حتى روز بعد از بعد از اون، و شاید حتى خیلى روزها بعد از اون، من اصلا و ابدا خودم نبودم.احساسى که تو همین ٢ روز گذشته هم داشتم( و با شدت بیشترى ٢ شب گذشته). یه مخلوطى از حس ترس و ناتوانى از درست کردن اوضاع، ناتوانى محض، در حالى که شرایط اونقدرا هم که من بزرگش کردم بد نیست.و وقتى به گذشته نگاه میکنم از این اتفاق ها قبلا هم افتاده.شاید اولین موردش خودکشى یکى از دوستاى دورم بود.و من باز هم مدت ها خودم نبودم.یک مورد دیگرش هم همین ٣-٤ سال پیش بود.و این بار هم داره تکرار میشه.و تو چنین شرایطى ، وقتى من نیاز به کمک دارم، و وقتى هیچ کس هیچ ایده اى از شدت استرس و ناراحتى من نداره، هیچ کس، تاکید میکنم هیچ کس نمیتونه کمکم کنه.هیچ کس.

از امروز صبح تپش قلب گرفتم.حالم خوبه.سعى میکنه خوب باشه.اما شب که میشه دیگه این استرس هام واقعا دست خودم نیست.امیدوارم امشب بهتر باشه.امیدوارم.

پ.ن : از امتحان متنفرم!!!!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.