مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

روزهاى خاکسترى لعنتى.

تز دادن کلا کار خوبیه.میتونم بگم بارها به بقیه مشاوره دادم که بابا خوش باشین و آدم خودش میتونه خودش رو خوشحال کنه و از این صحبتااا.اون وقت نوبت خودم که میشه میشم یک موجودى که بدون هییییچ دلیلى میزنه زیر گریه.و حتى هیچ جوره راضى نیس دست از این گریه ش برداره.

مثل من نباشید.


پ.ن : به قول یکى ، زندگى ما از بیرون، خیلى قشنگه.ما یعنى همه.یعنى مثلا خود من.من به معناى واقعى خوشحال شدم وقتى ص بهم گفت تو چقدر انرژى دارى.اون لحظه خوشحال شدم.الان دارم واسه همون لحظه میسوزم.از این که... اصلا آهاى اونایى که میگین ما خودمون دوست داریم شاد نباشیم و تیریپ غم بیایم.اولا خیلى وقت نیست، اما یه زمانى با پوست و استخونم این رو احساس کردم که من با این که همه چى دارم، اما یک بخش خیلى حساسى از زندگیم لنگ میزند.انگار ما بلد نیستیم شاد باشیم.انگار ما آدم هاى شادى نیستیم.واقعا نیستیم.من دچار کمبود شادى شدم اصلا.و دوما هم این که، آهاى همانى که میگى ما تیریپ غم برمیداریم، دختر نبودى ببینى بعضى لحظه ها هست که تیریپ غم زندگى مان را برمى دارد.نه ما آن را.نبودى بدونى چى میگم.

پ.ن ٢ : به قطع بهتون میگم من خودآزارى دارم...

پ.ن ٣ : نمیشه خدا مهمونیشو بذاره واسه پاییز؟؟؟

پ.ن ٤ : دلم یه گشت و گذار حسابى میخواد.خستگى این امتحاناى لعنتى رو دیگه هیچى در به در نمیکنه.

پ.ن ٥ : هنوز خیلى چیزا هست که نمیدونما

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.