مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٢٤٠ : در من انگار کسى در پى انکار من است...

١- بعد از سال ها تلاش براى فهموندن خودم به دیگران ، به این نتیجه رسیدم که مشکل از خودمه که نمیتونم خوب توصیف کنم خودمو.

٢- نمیدونم واسه شما هم پیش میاد که خیلى یهویى احساس سرگردونى کنید یا نه.احساس سرگردونى.شاید یه کم خفیف تر از چیزى که تو کتاب تهوع بود(چون نمیشه اسمش رو گذاشت تهوع) [الان هم نمیتونم توصیفش کنم] شاید بشه گفت این احساس که بعد از مدت ها تلاش براى "عادى" زندگى کردن، براى "غرق شدن" تو زندگى و مشکلاتش ،براى این که سرتون رو بالا بگیرید و خوشحال باشید از این که میتونید در بدترین شرایط هم خودتون رو استوار نگه دارین ، بعد از مدت ها تلاش، تازه بفهمید که نه!تلاش بیهوده بوده.و هنوز امکان هم جهت شدن با این جریان عجیب و غریب زندگى براتون در حد حرفه... مگه با شرافت مردن بهتر از همچین زندگى  ى نیست؟!منظورم همین زندگىِ کاملا غرق شده و حتى غصب شده ست.شاید این حرف فقط مال الان باشه و بعدا اعتبارش رو از دست بده، اما میخوام همین جا به "من" ِ ١٠، ٢٠ و حتى ٣٠ سال بعدم بگم که ، هر وقت فقط و فقط خودت معیار زندگیت بودى، بدون حداقل به یکى از آرزوها و اهداف جوونیت رسیدى..

٣- این جا همون جاییه که شروع میکنم به انتخاب راهى که میخوام تو زندگیم برم.بخش بزرگى از مشکلات زندگیم از اون جایى ناشى میشه که زیادى به بقیه تکیه میکنم.اما چرا باید به چیزى تکیه کنیم که دست خودمون نیست؟!

---دیگه هیچ وقت به خاطر هیچ آدمى، از اون سر شهر پا نشو بیا اینور شهر.دیگه هیچ وقت آدمى رو انقدر مهم نکن برا خودت که از یه رفتار کوچیک انقدر برنجی.آدما! اسمشون روشونه!هیچ کدوممون کامل نیستیم.پس به هیچ کس جز خودت تکیه نکن.به هیچ کس جز خودت اعتماد نکن.فقط فقط فقط خودت.جنگ اول بهتر از صلح آخره دیگه، بله؟!هیچ کس زندگیش رو فداى دیگرى نمیکنه.پس لطفا لطفا ، به خاطر خودت هم که شده "انتظار" نداشته باش...و من باید همین مسائل پایه اى رو برات حل کنم.تا به خاطر چیزاى خیلى کوچیک اذیت نشى.و مطمئن باش خودت خودت رو از هر کسى بیشتر دوست دارى.از هر کسى.اصلا برگرد به نقطه ى صفر، بشو همون آدم بى اعتمادى که قبلا بودى.بهتر شدى؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.