مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٢٣٧ : تهران نفس کشید...

نمایشگاه رو دوست بداریم.هرچند تو بارون:))

چرا کتاب شاهزاده خانم زشت و دلقک دانا رو داد!؟چرا فکر کردم واسه خودمه؟!چرا فکر میکنم تقصیر خودمه وارد این بازیا میشم:( تقصیر خودِ جوگیرمه!بله!

روزِ خوب اما پر استرسى بود.اما گذشت.اما تر این که آخرشو خوب تموم کردم:)

صبور صبور صبور باش

تحملتو ببر بالاتر دختر:)

واقعا یه کتاب خوب آدمو خوشحال میکنه.میتونم بگم یکى از اولین کتابایى که واقعا خوشحالم کرد.فکر میکنم واسه خودم نوشتنش:))

پ.ن : با وجود تمام بى دلیل و منطق بودنش، اما یه حسِ قشنگى هست تو نمایشگاه، که من هیچ جاى دیگه اى ندیدمش.یه جور کنارِ هم بودن و یه جور همبستگى.نمیدونم بقیه هم این حس رو دارن یا  فقط من دیدم زیادى مثبت بوده.دقت کنین.تو نمایشگاه آدماى عبوس و گرفته کم میبینین.خیلى کم.آدمایى هم که بد جوابتونو بدن کم میبینین.یه حسى بهم میگه درسته ما عمیقا مشکلات فرهنگى و اجتماعى داریم تو کشورمون!، اما میتونیم خوب باشیم.و خوب هم هستیم.یعنى میتونیم بهتر باشیم... و یه واقعیت دیگه اى هم هست(که الان حال توضیحش نیست حقیقتا:دى) خلاصه خوبه دیگه خدا رو شکر :))

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.