مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٢٣٦

دقیقا فقط شب هاست که آدم این حس رو داره که مشکلات زندگى دارن رو سرش آوار مى شن.و خدا ما رو براى درد کشیدن آفریده.

گفتن بعضى حرفا فوق العاده سخته.مثل گفتن این حرف که من ترسیدم.مثل گفتن این حرفایى که انگار شاخ و دم دارن و انگار عجیبن.در حالى که تو واقع بینانه ترین حالت میتونم توجیهت کنم که چه انرژى ى از من میگیرن.گفتن این حرفا رو عقب انداختم.انقدر عقب انداختم که الان یه سال گذشته.گفتن این حرفا رو تا این جایى عقب انداختم که گفتنشون مثل نوشیدن زهر شده.

تحمل من خیلى سخته.تحمل این رشته هم خیلى سخته.تحمل زندگى بعد از این هم خیلى سخته.احتمالا همه تو نقاط عطف زندگیشون دچار این درد میشن.این دردى که میپیچه تو جون آدم و تو فقط میگردى دنبال یه لحظه که ازش راحت بشى.اما زهى خیال باطل که بعد از این فقط قراره دردا زیاد تر بشن.یا نهایتش مدلشون عوض بشه.اصلا عجیب نیست که آدماى ایده آلیست تو همچین مسیرى به یه نوع واقع بینىِ شدیدا اجبارى دچار میشن.

گفتن این حرفا سخت بود.اما من دارم به یه نتیجه هایى میرسم.که مطمئنم گفتن اونا سخت تره.و من میخواستم قبل گفتن اون حرفا همه چى رو فراموش کنیم.میخواستم فقط الکى هم که شده به اون بى حسى برسم.اما میدونى چى یاد گرفتم.این که خیلى وقته که اثر فکرا و تصمیماتم از خودم فراتر رفتن.که خیلى وقته که مسئولم مقابل حرفایى که حتى زده نمیشن.و مسئولم براى کارهایى که میکنم.اینو یاد گرفتم اما باید به یه جایى برسه دیگه مگه نه؟میخوام قبل از این که احساس بدى بهم دست بده به اون جا برسم.میخوام قبل از این که اتفاق بدى بیفته، قبل از این که مجبور به گرفتن تصمیمى بشم به اون نقطه برسم.به اون نقطه که بتونم همه این حرفا رو بزنم و خلاص شم.خیلى وقت نیست این احساس دوست نداشتن لعنتى.اما خیلى درد داره.از عقل متنفرم که منو به این جا رسونده.ازش متنفرم

متاسفم واسه حرفایى که زده نمیشن.و فقط رو هم تلنبار میشن.متاسفم واسه حرفایى که حقته!اما احتمالا هیچ وقت نمیشنوى.من متاسفم..........

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.