مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

صبح زود!

گفته بودم که من آدم خیال پردازى هستم.خوب یا بد...رویه اى بود که از یک زمانى براى زندگیم در نظر گرفتم تا حسى مثل حسرت سراغم نیاد.تقریبا موفق هم بودم.اما میدونین چیه؟با عرض معذرت ، مثل نشخوار کردن چندباره ى یه غذا میمونه.نمیدونم شنیدین یا نه، اما مغز ما بین تخیلاتمون و چیزهایى که میبینه خیلى نمیتونه فرق قائل بشه!در واقع به نظر من، اگر با این رویه پیش برم، تا یه چند سال دیگه ، مغزم به اندازه ى مغز یه آدم ٦٠ ساله خسته میشه...

یه موقعى هم مثل الان خسته میشم از فکر و خیال، و سعى میکنم واسه این که فکر نکنم بیام این جا بنویسم:دى تخیلات رو که قرار تیست بنویسم.چون صد درصد یه داستان خوشگلى از توش درنمیاد.نکته ى مثبت این پست رو هم میذاریم این قضیه که شما دریافتین که مغز ما بین دیده ها و تخیلات، فرقى قائل نمیشه(با فرض این که نمیدونستین!)

پ.ن : امروز فقط یک لحظه بهت علاقه مند شدم.دیدم خانومه که کنارم نشسته ازم خواست نوشته ى روى قرصش رو بخونم.دیدم اسم دارو یادم نیس.خواستم بگم خانوم!ما که هنوز فارما نخوندیم.دیدم اى بابا ایشون که اصن تو باغ نیس من چى میخونم.اما همون لحظه که برگشتم سر جزوه ، تازه فهمیدم چرا میتونم هنوز تو این موقعیت باشم!امروز یه لحظه حس کردم دوست دارم خوندنت رو؛)

پ.ن ٢ : مثل این که یه آدمى رو تو اتوبوس ببینین و فکر کنین که یه جایى دیدینش حتما!مراجعه به پى نوشت بعدى!

پ.ن ٣ : حافظه ى قیافه اى؟! من افتضاحه!!!یعنى به حدى که گاهى میترسم کسى به خاطر این که بعد از یکى دو بار دیدن نشناختمش ، بهم بگه خنگ!!!همین باعث شده که به عنوان یه واکنش دفاعى!، من آدما رو از رو شباهتاشون بشناسم(اینم تشخیص خودمه!) به این صورت که مثلا من یکى رو میبینم و با کلى ذوق به دوستم میگم ااا اینو ببین چقدر شبیه فلان خواننده س مثلا!بعد دوستم یه نگاه عاقل اندر سفیه؟! میکنه بهم که بس کن دیگه!این کجا اون کجا! [با عرض پوزش اینم از اون قسمت هاى صحبت از خود بود که همیشه با میم٢ انجام میدیم.و من یه کم دیگه ادامه ش بدم به نفرت از خود میرسم:دى]

نظرات 1 + ارسال نظر
پاییزانه 29 آبان 1394 ساعت 07:34 http://paeezane.persianblog.ir

مغز انسان چه خنگه:|

به هر حال هر سیستم پیچیده اى یه سرى محدودیت هایى داره دیگه:دى

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.