مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

ماهِ من تموم شد:(

امروز یه هفت هشت بارى این صفحه ى یادداشت هاى جدید بلاگ اسکاى رو باز کردم...

این چند روزه خیلى حرف داشتم واسه  نوشتن.خیلى...

یکیش اینه که : تا حالا شده از خواب بیدار بشین و فکر کنین که حرفایى که قبل از خوابتون شنیدین همه خواب بودن؟بمونین بین خواب و بیدارى؟به خاطر این که اون حرفا مثلا دود از کله تون بلند کرده باشن...

یکى دیگه ش این بود که : آدماى منطقى! (که اگه حق با تو باشه بهت میگن که حق با توئه) رو دوست دارم...

سومیش اینه که : همیشه تو هر اتفاق خوبى یه نکته ى منفى هست.تو هر عشقى یه نرسیدن...هرچى .. هرچى.....

چهارمیش این که : کتاب منِ او رو خوندین؟اگه نخوندین چهارمى رو نخونین کلا...من باز هم شدم مثل چند وقت پیش.با خوندن این کتاب یه حس عجیبى پیدا میکنم.مثل همون حسى که موقع خوندن سمفونى مردگان داشتم.شاید چون که از اولش معلومه که قراره چى بشه.داستان موازیه...زمان حال و زمان آینده س.مثل سرگذشت آیدا و آیدین که فکرمو میخورد.منِ او...زندگى ... مه تاب؟مریم؟ نمیتونم تحمل کنم که  مرگشون رو ببینم.مرگ خاطرات کودکى....انگار که سرگذشت همه مون همین باشه.و نخوام که قبولش کنم.نمیخوام قبول کنم که یه زمانى میشه که حسرت همه چیزو میخورم..کاش یکى هم زندگى ما رو روایت میکرد.تا هیچ وقت یادمون نره همیشه خوشى و ناخوشى کنار هم بودن...و خواهند بود.......

پنجمى این که : یه مسئله اى چند وقته ذهنم رو مشغول کرده...اون هم اینه که ما آدما به تضادها علاقه داریم.به پارادوکس ها.مثلا این که روزا ٢٠ سالمون باشه اما شبا برگردیم به دوران کودکیمون و بشیم ٧ ساله...مثل دوران کودکى که دوست داشتیم زودتر بزرگ بشیم.واسه همینه که از هر نوع پارادوکسى استقبال میکنیم..دوست شدن با کسى که هیییچ نقطه ى اشتراکى با ما نداره...خونه گرفتن تو محله اى که هیچ سنخیتى با ما نداره...پوشیدن لباسایى که هیچ ربطى به ما نداره...تا شده حداقل یه زمان کمى رو خودمون نباشیم.ما آدما علاقه داریم که تغییر کنیم.حتى شده جلوى آدماى مختلف رفتاراى محتلف داشته باشیم.اگه بشه این رو یکى از اصول زندگى دونست!، من به واسطه ى همون جریان خانه به دوش بودن که مطرح کرده بودم، خیلى آدم خوشبختى ام...سه تا فضاى زندگى رو تصور کنین.و هیجان تغییر!...اعتراف میکنم که آدم خوشبختى ام...فکر کنم باید به این نتیجه برسیم که بر اساس این اصلِ حیات!!!، چندشخصیتى بودن از ضروریاتِ یک زندگى موفقه...سعى کنیم یه وقتایى خودمون نباشیم...بچه بشیم!پیر بشیم!خسیس بشیم!ولخرج بشیم!بداخلاق بشیم!مهربون بشیم!همیشه یه جور نباشیم.به خاطر خودمون.به خاطر بقیه مون:)))

-باور کن خواب دیدم.دست تو لاى موهام بود.اولش ترسیدم.چرا ترسیدم؟انگار یه مشکلى بود.انگار یکیمون ناراحت بود!میخواستم دستتو پس بزنم.با خودم گفتم مگه همینو نخواسته بودى؟نه نمیخوام!نه به هر قیمتى.یادم نیس قیمتش چى بود...کاش این خوابم تعبیر نداشته باشه:(

نمیشه بیاى؟

میخوام ازت متنفر بشم......

پ.ن : مثلا انگار فکر کنیم هر بار که همو میبینیم باید حتما حرف بزنیم...

پ.ن ٢ : میدونم من دلم واسه تو تنگ میشه...تو دلت واسه من نه! میدونم من گریه م میگیره اگه نباشى.تو درد سرات کمتر!...میدونم اولویت یعنى چى!بذار یه کمى هم ناراحت باشم.مگه چى میشه!تو واسه من اولویت باشى.ولى من ...

پ.ن ٣ : مثل این که بگى نمیخوام اشکتو ببینم.بعد دست بکنى تو چِشَم!

پ.ن ٤ : پى نوشتاى خوشگلم!برید به درک.....

پ. ن ٥ : فاک دیس شِت!اینو یادم نمیره...اس.... :/ تلافى!

نظرات 1 + ارسال نظر
علیرضا 1 آبان 1394 ساعت 03:19 http://www.streetboy.blogsky.com

وایی خدا فکر کنم این پیام شخصیت خاصی داشت.
در مورد اون اولش که خوابی و بعد بیدار میشی میبینی اتفاق تکرار شده اره بارها پیش اومده.
برعکس به نظر من ادما دوست دارن تغییر رو ولی در عمل از تغییر فراری هستند.

شخصیت خاص یعنى چى عایا؟
دقت کردى من همیشه جمله ى اول کامنتتو نمیفهمم:دى
منظورم از تغییر خود تغییر نبود.بیشتر یه جور فرار از خود بود.یعنى سعى کنى کسى باشى غیر از خودت.یه کم ریزتر از تغییره شاید.اما اتفاق میفته.خیلى هم طرفدار داره!!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.