مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

خسته شدم از رفتارت:(

یک سوالى دارم!تا کجا باید به آدم ها فرصت داد؟تا کى باید با روى خوش برخورد کرد و سوخت و ساخت!تا کجا؟

با خودم قول و قرار داشتم که موقع عصبانیت چیزى ننویسم!اما واقعا تا کجا میشه با آدم ها راه اومد.فکر کنم انقدر واردم الان که میتونم برم داد بزنم بگم آى آدمااا اگه ناز دارین بیاین من بخرم!والااا

- س جان بهم گفت برم خونه ش..بهترین راه حل براى الان من بود.که ناراحتیام یادم بره.اما من... مثل همه ى این چند وقت اخیر گفتم نه!راستش از نه گفتن خسته شدم!!از بهونه آوردن...اما وسط هفته وقتِ از اینور شهر به اونور شهر رفتن نیست...میتونه اینو درک کنه..گفتم میخوام برم مسجد واسه عزادارى!!!حالا میگم "میخواستممم برم"!!من خوابو ترجیح میدم به همراه شدن با آدماى ناراحت کننده، بوى جوراب ، بوى ریا، بوى گند...اصن واسه این که خودمو راضى کنم، همون قضیه ى مسجد و کفش و یادِ خدا و اینا....

- فکر کنم باید تأکید کنم که س با سین ٢ تا آدم مختلفندد...

- این روزا خوشحال بودم خیلى.امروز هم میشد که باشم.همه ش تقصیر سرویس خوابگاه بود که قالمون گذاشت......:دى

نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا 1 آبان 1394 ساعت 03:16 http://www.streetboy.blogsky.com

والا نظر بنده اینه که تا سه نشه بازی نشه. من سه بار فرصت میدم. ادم شد شد و نشد دندون لق رو میندازم دور.

از ٣ بار بیشتر شده:(((
من اصلا نمیتونم:(

به جواب سوالت رسیدی به ما هم بگو

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.