مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

دخترهاى خیال پرداز

از یک زمانى به این نتیجه رسیدم که خیالِ داشتن چیزهایى که دوست داریم داشته باشیمشان، میتواند باعث به دست آوردنشان شود.شاید از خزعبلاتى بود که توى کتاب راز خونده بودم.خیلى اعتقاد پیدا کرده بودم.شروع کردم به خیال کردن...١٠ سال بیست سال، اصلا هزار سال آینده ى زندگى من.الان خیال پردازى شده عادتِ غیر قابل ترک زندگیم.من هزار بار از آن جا! تا آن جا! رو باهات پیاده رفتم و اومدم...هنوز میرم بالاى سن که جایزه مو بگیرم.هنوز بوى عطرت رو حس میکنم.هنوز هر روز داستان جدید میسازم براى دیدار دوباره مون.من دختر خیال باف احمقى بودم.از چندین سال پیش تا حالا، از بین خیال هاى خام بچگونه اى که داشتم، هیچ کدوم واقعى نشدن.من از خیال هام یه شال گردن میبافتم ، که نبودنِ آرزهام رو توجیه کنه.که غرور شکسته م رو بند بزنه.اعتراف میکنم این شال گردنه داره خفه م میکنه.من از خیال کردن خسته شدم.باید ترکش کنم.من خیال باف احمقى بودم.که فکر کردم زندگى میکنم با شما.اما از این به بعد هیچ کدامتان راهى به خلوتم ندارید.با دست هاى خودم میکشمتان...

پ.ن : میخواستم اسم پست رو عوض کنم.گفتم شاید فقط من نیستم.اگه خواستین بگین تا عوض کنم...

پ.ن ٢ : الان لحظه ى بى حسیه...یه حالى دارم مثل اون فاصله هه بین ٢٩ اسفند و لحظه ى تحویل سال...نه اینور سالم.نه اونور سال...معلق توى فضا...

نظرات 1 + ارسال نظر
مهندس جان 31 شهریور 1394 ساعت 23:15 http://mohandesjan.blogsky.com

منم اینطوریم، بعضی وقتا هم که خیلی گیج بزنم مرز رویا و واقعیت و یادم میره!!
متنت عاااالی بود
توصیفت و تشبیهت فوق العاده

من مرزشون همیشه واسم مشخصه...اما...
مرسى چشات عالى میبینه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.