مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

فعلا بدون رمز!

همین الان که شروع کردم به نوشتن حس کردم دارم به پوچى میرسم دوباره.این که میگم دوباره دلیل داره.اما لااقل این بار هم...

فکر میکنم احتمالا بیشتر بلاگرها اینجورى باشن..من هم اینجورى ام که : علاوه بر تعداد نسبتا زیادى پستِ منتشرنشده ، از صبح تا شب و حتى از شب تا صبح هزار بار براى وبلاگم پست مینویسم (دقت کنید فقط به صورت کاملا انتزاعى!) و الان هم میتونم یه عالم کلمه پشت سر هم ردیف کنم.خیلى حرف ها شاید هست که اصلا بهتر باشه گفته نشن.به هر حال در طول شبانه روز احساساتمون متفاوت خواهد بود.و اگر بنا بود همه ش رو بنویسیم یک شلم شورباى اساسى میشد احتمالا!

اما خلاصه چند تا از دغدغه هاى صرفا ذهنى این روزهام این ها هستن که در ادامه مینویسم.نمیدونم من بلد نیستم مقدمه ى قشنگ بنویسم یا الان این قبلى ها مقدمه حساب میشن!خلاصه یک قضیه اى ذهنم رو مشغول کرده.و میگم مشغول یعنى واقعا بهش فکر میکنم تا حد زیادى.اما نوشتن حقیقتا چیز دیگریست!نمیدونم از مجموعه ى احساسات من میشه نتیجه گرفت که آدم احساساتى هستم یا نه.اما خودم میدونم که لااقل از روى بولوفایى (حالا حرف مثلا!) که میزنم جلو بقیه  احتمالا خیلى راحت میتونم بیخیال احساساتم بشم.اما اتفاقى که معمولا برام میفته اینه که مثل خیلى از آدما که ترجیح میدن دوستانشون رو نگه دارن(چون انرژى براشون صرف کردن و از این حرفا) همین میشه که دوستان و عزیزان من (حتى در نهایت بى احساسى من هم) میتونن باعث بشن که بیخیال غرور و تکبر و هر کوفت دیگرى بشم.حالا اصلا این که چه ربطى داشت نمیدونم.به هر حال بهتره که احساساتم یه جایى ثبت بشه!اما مسئله اى که واقعا ذهنم رو مشغول کرده حتى این هم  نیست.ببینید شما بگویید مسخره است اصلا.اما دغدغه ى ذهنى این روزهاى من اینه که نهایت تلاشم رو بکنم که لااقل تا ٦،٧ سال دیگه عاشق نشم!خنده داره اما حقیقتا ذهنم خیلى درگیرشه.انقدر که باور کنید فکر میکنم ممکنه دور از جونم دچار قانون مورفى بشم..من خیلى به این قضیه فکر کردم.خلاصه! فقط میخواستم بگم که عشق یا هر چیز دیگرى که اسمش رو میذارن به جز درد سر نتیجه ى دیگه اى نداره از نظر من(حالا نه هیچى هیچى ولى خب...).البته شاید نیاز به شفاف سازى باشه که به نظر من ٢ نفر میتونن خیلى منطقى با هم باشن و حتى عاشق هم نباشن و صرفا علاقه ى نسبى ى داشته باشن.بعد هم هر وقت خواستن با توافق طرفین اعلامِ برِیک آپ کنن و تموم.اما اعصاب خردى ها از اون جایى شروع میشه که یکى از طرفین بیشتر از اندازه روى اون یکى حساب باز میکنه و میشه واویلا..البته من تصور میکنم خیلى روابطى هم که با هدف نهایىِ ازدواج شکل میگیره و ادامه پیدا میکنه در نهایت به بدترین شکل ممکن ،اما با فوندانسیون کلىِ ماجرایى که شرح دادم(و البته با حذف توافق طرفین)، تموم میشه.به هر حال از اون جایى که خودم رو میشناسم ترجیح میدم تا وقتى تکلیف خودم و شغلم و زندگیم مشخص نشده انقدر جدى وارد زندگى کسى نشم، که بعدش اون آدم بشه همه ى زندگیم، و آرزوهام به فنا بره.خلاصه این که خیلى وقته که تصمیم گرفتم آدم ها برام زیادى مهم نشن.هرچند دل آدم احتمالا قواعد رو نمیدونه.اما به هر حال باید مواظبش بود...خلاصه که این یکى از دغدغه هاى این روزهام بود.و اگه تا این جاى مطلب رو خوندین کلى ازتون ممنونم که به سخنان بنده گوش فرا دادید!!

اما مثلا یک دغدغه ى دیگرم که این یکى اتفاقا خیلى لذت بخشه اینه که این روزها عجیب به غیر قابل پیش بینى بودن زندگى فکر میکنم.به اتفاقات ناگهانى ى که میفتن تو زندگى(من میگم اتفاقاى خوب.که ایشالا واسه همه تون هم خوب باشن همیشه...) به کارهاى یهویى ى که از این بعد میتونم انجام بدم.به زندگیم که میتونه یهو عوض بشه.به خیلى خیلى اتفاقات یهویى که ترجیح میدم اینجا ننویسم چون فکر کنم تا همینجاش هم یه پست بى نهایت طولانى شده..

فقط در حد یک کلمه ى کوتاه هم بگم که دغدغه ى بعدیم مسئولیت و مسئولیت پذیریه!که با حرف یکى از فوامیل! افتاد توى ذهنم.این که گفت تا زمانى که آدم مسئولیتى به گردنش نیست(مثلا همین دوران دانشجویى) کلى خوش میگذره.بعدش ولى ...

فعلا در همین حد.اگه تا این جا هم خوندین که تشکر.اگه نخوندین هم دمتون گرم چیزى رو از دست ندادین...خوش باشین.فعلا...

نظرات 3 + ارسال نظر
هپل 30 شهریور 1394 ساعت 12:44 http://hapalia.blogsky.com

عجیب اینجاست که دیشب با یکی از دوستانم داشتیم راجع به همین موضوع میحرفیدیم، خیلی سخته اعتماد دوباره، باید زمان بگذره... بدتر از همه اینها این است که به جایی میرسی که میبینی زمان هم نداری! دیگر برای شناخت آدم جدید وقت نمی گذاری چون انرژی نداری! این هم برای خودش معضلی میشه!

دقیقا.انرژى آدم تموم میشه.و در کنارش کلى هم تراژدى! پیش میاد.و دیگه آدماى جدید رو هم نمیتونى بپذیرى...

مهندس جان 30 شهریور 1394 ساعت 00:54 http://mohandesjan.blogsky.com

چقدر رو خودت و رفتارات و عادت هات و علایقت و ... فکر می کنی این چند وقت
خیلی خوبه
ولی این پستت رو خیلی متوجه نشدم که چرا نمی خوای خودتو درگیر کنی!! بی تجربه ام. شاید اتفاقای خوبی نیوفتاده که به این رسیدی
ایشالا ماحصل این چند وقت به نتیجه ی خوبی برسه

آره دارم فکر میکنم واسه سیزِنِ جدید! یه سرى تغییرات اساسى بدم در خودم:دى
شاید من بدبینم اما بیشتر این عشقا بیشترش درده.لااقل چیزى که من شنیدم و دیدم...من ترجیح میدم اولویت بندى کنم...امیدوارم موفق بشم...
مرسى.ایشالا

Mary 30 شهریور 1394 ساعت 00:36 http://words-world.Blogsky.com

سلام عرض شد
همه رو خوندم
من درک میکنم چی میگید،کاملا
عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد
و اینکه مسئولیت پذیری عالیه!!
موفق باشی
ب منم سر بزنید خوشخال میشم و اینکه ادرستون رو هم میتونم از این پس داشته باشم
شاد و پیروز باشید

سلام:)
با عرض خسته نباشید واسه خوندن پست:)
ممنون سر میزنم حتما
خوش اومدى...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.