مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

نامه اى از آسمان ١

سلام "اِرى" جان
دیروز جورى با عمه و عمو خداحافظى کردم که اگر طى همین هفته بمیرم بدون شک این قضیه داستان مى شود برایم-داستان مرگى که به 'من' الهام شده بود-در واقع خداحافظى ام آنقدر تأثیرگذار بود که خودم هم شک کردم نکند چیزى الهام شده باشد!خلاصه اگر هم مردم 'آخرین' خاطره ى خوبى از من به خاطر خواهند داشت...
"اِرى"جان هواى شمال به گفته ى خواهر عالى است و به فکر خودم 'دلگیر' است.نه این که براى لمس گرماى تهران لحظه شمارى کنم.اما این تعلق دوگانه ى من بلا سرم مى آورد.
دیروز با مادر صحبت کردم که بروم دنبال یک کارى.گفتم 'نیازمندى ها' مى گیرم و مى روم دنبال کار.بعد گفتم نیازمندى ها را کدام روزنامه مى زند؟!
"اِرى"جان!همه چیز خوب است.فقط من مثل همیشه دلهره دارم از این خوب بودن.خواهر نگرانم است.چون به زعم خودش غرق شدم در کتاب هایم.نگرانى اش بیشتر از ارزشمند بودن برایم عجیب است.فکر کن!چطور ممکن است کسى نگران من باشد؟آن هم به خاطر 'کتاب خواندن'.انگار باز دلهره ى 'روشن فکر نمایى' به سراغم مى آید که با تأکید مى گویم من زیاد کتاب نمى خوانم.این اصلا کافى نیست.اصلا.عزیزم جان راستش را بخواهى حس عقب ماندگى دارم از جهان.خیلى هم این حس را دارم.به اندازه ى ده سال.یا حتى بیشتر.حس این که خیلى خیلى خیلى چیزها هست که ''نمى دانم''.حس این که تا مدت ها هم نخواهم دانست.راستى هنوز هم نمى توانم بگویم حافظه ام 'خوب' است.زیاد تمرین مى کنم.دیگر انگار از 'تلقین' خبرى نیست.خودِ حافظه ام جوابم مى کند.
با مادر حرف زدم.گفتم من روانشناس مى خواهم.روانکاو ، روانپزشک ، اصلا هر روانى دیگرى.گفتم در بلاد خارجه مردم مثل پزشک خانواده ، روانکاو خانواده هم دارند.مادرم راضى شد.گفت پس برو!باز باید بگردم دنبال یک آدم مرتبط! با 'روان'.
"اِرى" تو که بهتر از من مى دانى!آدم هاى زیادى مى شناسم.خیلى خیلى زیاد.دوست!اما هیچ کسى نیست که بار زندگى را از روى دوش آدمى بردارد.جز خودِ آدمى..تعجب نمى کنم.چون هنوز خودم را نمى شناسم.این روزها قمار بزرگى مى کنم.براى زندگى ام.معتقدم بهترین روزهاى عمرم مى گذرد و من براى گذرانش فال مى گیرم!خنده دار است.از قانون احتمالات هم فراتر است.باز نکند به پوچى برسم؟مثل آن روزهاى نه چندان دور.نکند از این دلگیرتر شوم.نکند ٢٠ سال دیگر به الانم حسرت بخورم!
"اِرى" جانم.کتاب هایم را مخلوط کرده ام.الان کمپلکس سارتر - نیچه مى خوانم.چه شود!تازه یک داستان سخیف! هم هست از یک نویسنده ى ناشناس.آن را هم مى خوانم.تو را هم مى خوانم! گاهى.گرچه شاید...بگذریم!
مراقب من باش عزیز من
تمام.

پ.ن : وقتى بهم میگى 'چرا هنوز هیچى به هیچى نیست؟'
بعد من میگم 'حتما باید اشاعه ى فضل کنم؟؟؟'
چرا حرفت انقدر ناامیدم کرد؟اگر میدونستى!اگر میدونستى که چقدر حرف پدرم حرف است برایم، مطمئنم که مواظب تر مى بودى...

پ. ن ٢ : چند وقته فهمیدم که کسى که تو خانواده کمتر بهش علاقه دارن ، 'من' هستم:دى
و خب، این واسه تراژدى اى که مد نظرمه کافیه.البته محبوب هستم.اما عشق، چیز دیگریست.در خانواده...
تراژدى...
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.