مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٣٣

من براى خیلى از اتفاقا همیشه خودم رو مقصر مى دونم.استرس بى جا و الکى!

- یه دور باطلى هست.به این صورتى که واسه این که بتونم شروع کنم و کارام رو انجام بدم لازمه اول خونه رو تر و تمیز کنم.و اگه این کارو بکنم انقدر خسته مى شم که عملا تا شب هیچ کار دیگه اى ازم برنمیاد.واقعا شرایط بدیه:))

- اول و آخرش مى گن همه چیز به نگرش آدما بستگى داره.

- به عنوان کسى که ٢٠ و یک ساله با خودم زندگى مى کنم باید اعتراف کنم که همین چند دقیقه پیش احساس کردم از خودم خسته شدم:) مثلا به این فکر کردم که الان مدت هاست مى دونم باید یه تغییراتى تو نگرشم به زندگى و رفتارم ایجاد کنم.اما تا الآن هیچ تلاشى نکردم.و خب الان راحت ترین کار اینه که کلا بشم یه آدمِ دیگه.که اصلا این مشکلات رو نداشته باشه.یا نهایتا مشکلات دیگه اى داشته باشه که برام تازه باشن:))

٣٣٢

احساس desperate بودن دارم.یه بلیت سینما دارم که هیچ آدمى پیدا نمى شه پاشه بیاد باهام:) همه دارن میرن...

شاعر گفته

I tried so hard to go on like I never knew you

But without you all I'm going to be is incomplete


روى میز کتابخونه نوشتن اینو:)


پ.ن : حتما دقت کردین که هرچى بزرگ تر مى شیم بیشتر جلوى خودمونو مى گیریم که گریه نکنیم!

٣٣١

در این که ما آدما نمى تونیم همه چیز رو با هم داشته باشیم و مجبوریم بعضى وقتا حسرت بعضى چیزا رو بخوریم شکى نیست.اما در این شک هست که چرا باید حسرت یه عکس رو بخوریم؟!چرا باید به لبخنداى توى یه عکس حسودیمون بشه.در حالى که حتى خودمون بارها جلوى دوربین به زور و اجبار خندیدیم.در این که زور و اجبار معانى مشابهى دارن شکى نیست.چون هنوز هم در این شک هست که چرا ما اونجورى نیستیم که اونا توى عکسشون هستن؟!و چرا حسرت چنین چیزى رو مى خوریم/مى خورم؟شما که نمى دونین که بنده حسرت چى رو خوردم اما بدونید و در جریان باشید که خودم هم از مغز خودم در عجبم:))

دلم واسه همچین آرامشى تنگ بود.امروز و دیروز تماما گردش و خوشحالى بود.اما بعضى وقتا که فکر مى کنى اونى که باید باشه عین خیالش هم نیست خب سرخورده مى شى!

میم غیر قابل تحمل شده.چرا یه دختر باید همه ى زندگیش رو خلاصه کنه در دوست پسرش و دوستاى قدیمیش رو بذاره کنار؟!چى باعث مى شه فکر کنه که احتمال موندن اون آدم تو زندگیش بیشتر از احتمال موندن ماست؟؟!

دیروز در یه موقعیت شدیدا awkward گریه کردم!!!جلوى دو تا آدمى که نباید!اما شاید نه از روى ضعف.نه اصلا شایدم از روى ضعف!از روى ضعفى که احترامِ لعنتى باعثش شده بود.از این که با آدمى طرف بودم که هیچ جوره نمى شد بهش فهموند رفتارش اشتباهه.آدمى که هم از من بزرگ تر بودو هم استاد من بود.و اون وقت عین بچه ها جلوش گریه کردم.از این که چقدر راحت شخصیت آدما رو هدف مى گیریم گریه کردم.از این که هیچ کدوم از دفاعیه هاى من نمى تونست احترام ایشون رو حفظ کنه و خب منم آدم ِ بى احترامى کردن نبودم گریه کردم:)) و خلاصه من تو یه محیط شدیدا آکادمیک یه رفتار شدیدا غیرآکادمیک نشون دادم.که البته کاملا غیرارادى و نتیجه ى مستقیم رفتار غیرآکادمیک استادم بود:)

مى گن چرا اتفاقاى بد واسه آدماى خوب میفته؟!

به هیچ کارى نرسیدم این آخر هفته جز تفریح:))

یادمون باشه تو هر جایگاهى که باشیم، تکرار مى کنم هر جایگاهى، شخصیت آدم ها رو خرد نکنیم:)