مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٢٦

بدترین ویژگى من اینه: کارى رو شروع مى کنم، قطعا با هدف این که تمومش کنم.در واقع با وسواس این که تمومش کنم!

از شروع کردن یه کتاب یا یه داستان تو یه مجله گرفته، تا ورزش کردن یا درس خوندن.

باید وسواسم رو بذارم کنار.

کاش مى شد تو سال جدید برم پیش مشاور.کاش برم:(


پ.ن : احساس ناتمام بودن دارم.حس مى کنم همه ى کارام ناتمومه.

پ.ن ٢ : نمى دونم چرا اینو به عنوان پى نوشت مى نویسم:) چون در اصل یکى از ذوقى جات این روزامه.هرچند مى دونم احتمالا تا هفته ى دیگه این موقع دیگه خورده تو ذوقم:) مى رم بیمارستان:) دقیقا با گروهى که از اول قرار بوده برم.با این حال حس مى کنم مى تونست از این هم فان تر باشه.به هر حال، یه قدم نزدیک تر مى شم به شغلم:) در عین این که خوشحالم و کلى برنامه دارم، برنامه هام منظم نیستن..اما حداقلش حالم خوبه.امیدوارم زیاد هم تو ذوقم نخوره:)

پ.ن ٣ : دلم تنگ شده، واسه حرف زدن با کسى، در حالى که همه ى حواسش به من باشه.

پ.ن ٤ : دلم دیوونه بازى مى خواد:)) آدم دیوونه نمى بینم:(

پ.ن ٥ : بخواب دیگه:)

٣٢٥

برخلاف همه که از روز ١٤ ام فرار مى کنن، من انتظار اون لحظه اى رو مى کشم که زندگیم به روال طبیعیش برگرده.

سرم و چشمم درد مى کنه اما منتظرم که بیاد.به قول خودش معاشرت کنیم.

خ جان رفته.عادت کردن سخته.اما من آدم عادت کردن هستم.

چشمم خواب مى خواد!

از این منتظر بودنم احساس حماقت مى کنم.دلم مى خواد یه کارى کنم.یه کارى مثل این که شماره مو عوض کنم.یه کار یهویى.نمى دونم چرا.یعنى مى دونم.دروغ چرا؟!اما نمى خوام باور کنم انقدر نق نقو شده باشم.

مى دونى!اصلا مسئله ى اصلى اینه که، تو زندگى آدم هیییچ شرایط پرفکتى وجود نداره.یا هم من نمى تونم اینجورى فکر کنم.

از بیرون صداى داد و فریاد میاد.خدا رحم کنه به هرکى که هست..

من هنوز آدم شجاعى نیستم!

پ.ن : داره بارون میاد:) جاى خ خالیه:)

پ.ن ٢ : موندم آهنگم رو گوش کنم یا صداى بارونو:)

پ.ن ٣ : همیشه نسبت به چیزایى که خیلى بقیه روش تأکید دارن حس بدى پیدا مى کنم.و مخالفش عمل مى کنم.مثلا یکیش رفتن زیر بارون.انقدر ازش استفاده کردن تو شعر و داستان و فیلم و عکس و ... که دیگه جذابیتش رو از دست داده.خیلى وقت بود بارون رو دوس نداشتم.اما امشب دوسش دارم.منو یاد خواهر جان میندازه.دلم واسه قبلا تر ها تنگ شده.این روزا همه ش دلم تنگه.یادم رفته باید الان رو زندگى کنم.راحت بغضم مى گیره.از آینده مى ترسم.این جور وقتا فکر مى کنم به این "یاد خدا دل ها را آرام مى سازد" .بعد سریعا یادم میاد و مى گم "اِ چى شد باز یه کم سخت شد یادخدا افتادى؟مى گى حتما هست.نباشه که نمى شه..من که دق مى کنم:) "

پ.ن ٤ : خوددرگیر:)

پ.ن ٥ : بابا مى گه مغرور نباش!منتظر نباش بقیه سراغتو بگیرن.

اما من مغرور نیستم.واقعا نیستم.اما کسى که سال تا سال خبرى از آدم نمى گیره ارزش داره آدم دوستیش رو ادامه بده؟

شاید من کوتاهى کرده باشم.اما دوستى که دوست باشه کوتاهى آدم رو هم بى جواب نمى ذاره:)

خدا رو شکر همچین کسى هم نبوده تا الان.

اِ  البته یکى بود.یکى که خیلى self-involved بود.نمى گم بهتر که نیست!اما خبر زیادى هم ندارم دیگه.

:)

٣٢٤

اگه آدم بترسه و پاشو نذاره تو آب، هیچ وقت شنا یاد نمى گیره.

مسئله این نیست که بعضى وقتا ما انتخاب هاى اشتباه داریم.مسئله اینه که اتفاقا بعضى وقتا، دنیا برامون از قبل انتخاب کرده؛ و ما با دستاى بسته مجبوریم قبول کنیم.و بعدش اگر مسئولیت پذیر باشیم زندگیمون رو با انتخاب دنیا اما به بهترین نحو جلو مى بریم.

مسئله اینه که من نمى دونم چى خوشحالم مى کنه.فقط مى دونم که بیکارى طولانى مدت اصلا خوشحالم نمى کنه.و همین طور مى دونم که اگر روز موعود برسه و مجبور به رفتن بشم، دورى هم بدجور عذاب آوره.مى تونم انقدر بهش فکر کنم که مغزم دیگه پاسخ نده! هر چند وقت یه بار دچار همچین شرایطى مى شم.و هیچ وقت مشخص نیست که چجورى حل مى شه.

فرض کنید یک میلیون آدم بخوان از یه در کوچیک رد بشن.فقط یک در. وضعیت ذهن من هم همینه.بى نهایت فکر هست.اما نمى تونم راهى پیدا کنم که حتى بیانشون کنم،چه برسه به راه حل.زبان قاصره!به هر حال زبان من قاصره.

احساس مى کنم تنهاى تنهام.دارم غرق مى شم.و هرچى دست و پا مى زنم بیشتر فرو مى رم.احساس مى کنم هیچ کس اون بیرون متوجه گم شدنم نشده.احساس مى کنم خیلى دیره.خیلى از ساحل دورم.دیگه هیچ کس نمى تونه کمکم کنه.هیچ کس.

خودم؟


پ.ن : هنوز اونقدرى که باید پخته نشدم.مرا بسیار سفر باید؟؟؟

پ.ن ٢ : جدیدا از این که به عنوان یک دختر موجودى شکننده باشم بدم میاد.از این که در رو برام باز کنن، وسایل سنگین رو ازم بگیرن، وقتاى ناراحتى گریه کنم بدم میاد.از این که فکر کنم حق دارم که یه موضوعى ناراحتم کرده باشه بدم میاد.از این که کسى رو دوست داشته باشم و من اونى باشم که اذیت مى شه، بدم میاد.از این که نمى تونم منطقى فکر کنم و تصمیم بگیرم راضى نیستم.و از این که این رو بین خیلى از خانوما مى بینم متنفرم.راست مى گن که زن و مرد متفاوتن و این تفاوتا طبیعیه.اما چرا من هنوز از این تفاوت ها بیزارم؟

پ.ن ٣ : حس مى کنم یه چیزى هست که تو جامعه ى ما وجود داره و حتى ناخودآگاه اثرش رو مى ذاره.اثرش هم در یه مفهوم خلاصه مى شه."عدم اعتماد به نفس" که کم و بیش در همه ى خانوم ها هست و "اعتماد به نفس بالا" که نصیب آقایون شده.