با خودم حرف مى زنم.یعنى نه خودم با خودم.انگار کسى هست که با من حرف میزنه.انگار مى گه خسته نشو برو اصلا بدو تا جایى که در توانته.
من دویدن بلد نیستم.شدم درختى که ریشه داره تو این زمین لعنتى.ریشه دارم تو این زندگى لعنتى.ممکنه درخت بتونه بدون ریشه زنده بمونه؟ممکنه بتونم این تشویش ها رو بذارم کنار و همه چیز همون جورى بشه که باید؟ممکنه؟؟؟
- یافته هاى از سر بى خوابى : (آرشیو نه چندان محبوب گوشیم)
هر شب که می خواهم بخوابم ،
می گویم :
صبح که آمدی با شاخه ای گل سرخ ،
وانمود می کنم هیچ دلتنگ نبوده ام .
صبح که بیدار می شوم ،
می گویم :
شب ، با چمدانی بزرگ می آید و دیگر نمی رود (کیکاووس یاکیده)
پ.ن : به نظرم مادرهایى که بچه هاشون تو جنگ مفقودالاثر شدن، حال و روز بهترى داشتن نسبت به کسانى که بچه هاشون شهید شدن.لااقل اون اوایل.این که همیشه منتظر باشى که شاید برگرده.این انتظار هرچقدر هم نابودکننده باشه هرچقدر هم ناممکن، باز هم یه باریکه اى از امیده.براى کسایى که به معجزه بارر دارن.و من همیشه به معجزه باور داشتم.و هر روز در انتظار لحظه اى هستم که بهش ایمان بیارم.باور و ایمان حتما فرق دارن.واسه من فرق دارن.امیدوارم ایمان بیارم:)