مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

294

1 چند وقتی بود که به جای علامت زدن صفحه ی کتابا از این نشانگرا استفاده می کردم.یا یه کاغذی می ذاشتم که کتابم خراب نشه.

امروز فهمیدم این کار یه لذت بزرگ رو از آدم می گیره.انگار تا کردن گوشه کتاب احساس مالکیت بهم میده.احساس این که این رو قبلا خوندم، با چه سرعتی خوندم، کدوم بخش ها رو با هم خوندم.با یکی دو تا تای کوچولو که کتاب خراب نمی شه.مهم اینه که این جوری حسش حفظ می شه:))

2 راستش عجیب و حتی خجالت آوره وقتی بهش فکر می کنم.اما تولد امسالم در واقع بهترین روز تولدی بود که داشتم.البته اگر تولدهای بچگی رو از فهرست حذف کنم.تا امسال، روز تولد برام روز مهمی نبود.امسال هیجان انگیز بود.و مهم شده بود.انقدر از کادو سورپرایز شده بودم که واقعا یه ربع فقط نگاهش می کردم.از باز کردنش می ترسیدم.شاید برای این که لحظه تموم نشه.شاید برای این که انتظارش رو نداشتم.شاید برای این که کار درستی نبود.هر چقدر این هفته و هفته ی قبلش عجیب و ناراحت کننده و بد بود، دیروز من رویایی بود:))

3 تجربه نشون داده هر وقت بگم حالم خوبه می خوره تو ذوقم:)) اما حالم خوبه;)


293

امروز رو گذاشته بودم که رو مقاله کار کنم.اما سین زنگ زد.می خواد بره دکتر.من هم باهاش می رم.بچه ها بدون من میرن بیرون.نه که خیلی مهم باشه.این هفته رو تقریبا هر روز بیرون بودم.راستش برای فرار از تنهایی.یه امروز رو می خواستم کار مفید انجام بدم.که خب نشد.

کتاب خوندنم رو دوباره شروع کردم.این بار مطمئنم برای خودم.نمی دونم کتابه خیلی خوبه یا من حالم بده.که یکی دو بار وسطش گریه م گرفت.من آدمی نیستم که با خوندن کتاب گریه م بگیره.

ذهنم شلوغه.چند تا پروژه ی ناتموم برای زندگیم دارم.یا من دارم زیادی تند میرم و از عهده اش برنمیام.یا هم این که در همین حد هم مقدمه ی خوبیه برای آینده.می تونم کم کم حواسم رو بیشتر جمع کارام کنم.میدونی!آدما هدفاشون با هم فرق می کنه.خیلی هم فرق می کنه.این حقیقت هم جایی برام دردناک شد که فهمیدم اهداف خواهرجان برای زندگیش، از زمین تا آسمون با من فرق می کنه.و این در حقیقت نشون دهنده ی اینه که ایده ی پیدا کردن یه آدمی با مسیر ذهنی من، تقریبا صفره.چرا که حتی من و خواهرم -که نزدیک ترین آدم به منه- اینقدر تفاوت داریم.وقتی بهش فکر می کنم ناامید میشم.علاوه بر این که احتمالا به زودی تغییرات حتی گسترده تری اتفاق می افته.که من از الان هم وحشت زده ام.

می گن اتفاقایی که الان براتون می افتن یه جور آماده سازی ان برای اتفاق هایی که در آینده خواهند افتاد.

متاسفم که من با خودم آدم شادی نیستم.شاد بودن من منوطه به وجود آدم های دیگه.و میدونی!این افتضاحه.بدترین قسمتش هم اینه که آدم های دیگه این حقیقت رو بفهمن.اون وقته که دیگه من واقعا چیزی برای از دست دادن ندارم.

قبول کنید که دوست داشتن زیادی آفت یه رابطه ست.آدما از جایی که شروع کنن به محبت بیش از اندازه، در واقع شروع می کنن به خراب کردن خودشون پیش شما.مهم تر از اون این که، من تعجب می کنم از این که می گن آدما با شنیدن "دوستت دارم" عوض میشن.چجوری انتظار دارین زندگی یه آدم قبل و بعد از شنیدن این کلمات یه جور باشه؟چجوری انتظار دارین تصور اون آدم از شما همون جوری بمونه که قبلا بوده؟چجوری می شه انقدر یه طرفه به قاضی برین و کسی رو برای این مسئله سرزنش کنین؟

پ.ن : گوش کنید.

پ.ن 2 : حس آدم بهش دروغ نمی گه؟اگه حستون میگه یه کاری اشتباهه، و شما بر اون کار اصرار دارین، چجوری باید فهمید کی درست میگه؟؟؟