مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٢٨٢ : زندگى ، دوباره.

آدم هاى زندگىِ من، زیاد نیستن.اما میتونم راجع به هر کدومشون به اندازه ى ده صفحه انشا بنویسم:)

آدم هاى زندگىِ من، زیاد نیستن.و همین طور کافى هم نیستن:)) اما اگه بخوام میتونم مدت ها یه رفتار مهربونشون رو براى خودم تکرار کنم و لذتشو ببرم:)

آدم هاى زندگىِ من، آدم هاى زندگىِ من نیستن.امانت هایى از آدم هاى دیگرى از زندگى هاى خودشون هستن.

آدم هاى زندگىِ من، نه که دوستم نداشته باشن ها، نه!اما دوست داشتنشون یک جورى هست که فقط بعضى وقت ها پیدایش مى شود.

آدم هاى زندگىِ من:) عزیزن.نه که نباشن.اما هیچ کدومشون I'll be there for u نیستن.

آدم هاى زندگىِ من.در واقع خیلى وقته که تو زندگى من کم رنگ شدن.فقط من یه زمانى چشم هامو باز کردم و دیدم نیستن.و زدم زیر گریه.اما قرار نیس که به خاطر آدم هاى کم رنگ زندگیمون زندگى نکنیم:) 

آدم هاى کم رنگ زندگىِ من:) 

٢٨١

Who do you think you are?

Running around leaving scars

Collecting your jar of hearts

Tearing love apart


You're gonna catch a cold

From the ice inside your soul

So dont come back for me

Who do you think you are?

یعنى کسى نیست در این شهر لعنتى که آدم وقتى حالش گرفته است باهاش بره دیوونه بازى؟؟؟؟؟

٢٧٩

ما لحظه اى شروع به دروغ گفتن میکنیم، که بدونیم کسى هست که نمیخواد حقیقت رو بشنوه!به همین سادگى.وقتى بین این که حقیقت رو بگیم یا نه شک داریم، صرفا به واکنش طرف مقابل نگاه میکنیم.اگر نمیخواد بشنوه، پس...


و به همین سادگى من حقیقت رو نگفتم.به او!دروغى هم نگفتم.اما حقیقت اینه که ذهنم آشفته است.فراتر از حد تصورش حتى.


پ.ن : از طرف دیگه، یه جورایى خودمون هم هستیم که تعیین میکنیم که دوست داریم حقیقت رو بشنویم یا نه!