مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٢٣٥

الان که فکر میکنم

زندگى من

دقیقا همون لحظه هاییه که 

تو پیاده رو

تو شلوغىِ پیاده رو 

میون آدما

قدم میزنم

و آدما رو نفس میکشم

آدم هاى به ظاهر مرموزى که اتفاقا مرموز بودن آخرین چیزیه که میشه بهشون نسبت داد


نپرس چرا

اینجوریه دیگه


٢٣٤

نمیدونم تا حالا کسى اینو گفته یا نه.اما میخوام بگم

"درد" ، مادرِ تمامِ شعرهاى جهان است...

دردى که حس کنى درمانش کیلومترها ازت دوره...شاید قشنگىِ دنیا اینه که همیشه سورپرایزمون میکنه:) باورم نمیشه که چقدر حواسم نبوده که سلامتى چه واژه ى مهمیه

باورم نمیشه که همه ى ناراحتى دیروز و امروزم واسه همین بوده.باورم نمیشه که بعضى ها چقدر تحملشون بالاست.بعضى ها چقدر ایمانشون بالاست.که در عین درد کشیدن خدا رو هم شکر میکنن.در حالى که من...

حال عزیزاتون رو بپرسین.مخصوصا وقتى میدونین عمیقا حالشون خوب نیست.مخصوصا وقتى دردشون رو براتون میگن...بلد بودن این چیزا سخته.که بدونى کى باید تنهاشون بذارى،کى باید دستشون رو بگیرى، کى باید فقط حرف بزنى و کى باید فقط گوش باشى...هنر میخواد...


تکرار این جمله براى من که "باید قوى باشى!" باعث شد از همه دورتر بشم.فقط همین.الان من پیش همه قوى ام!اما یه آدمِ قوى ى که نهایتِ هنرش اینه که گلیمِ خودش رو از آب بکشه بیرون.با این حال هم نتونه ناراحتیش رو از کسى پنهون کنه.همه بفهمن.اما انقدر دور...و انقدر دیر...

متاسفم.براى این لحظه ها.متاسفم.متاسفم.که قوى نبودنم این همه ماجرا درست میکنه.متاسفم که ازت خواستم برى چون میخواستم تنها باشم.متاسفم که هیچ کس نمى فهمه درد امروز صبح من رو...که به تنهایى تحمل کردنش براى من، چقدر سخت بود.من متاسفم.که انقدر راحت دل همه مون میشکنه.انقدر منتظرِ ناز کشیدنِ همدیگه میمونیم.انقدر من کوتاهى میکنم.متاسفم.خیلى خسته شدم.خیلى.متاسفم که میام اینجا فقط از ناراحتیام میگم.متاسفم اگه باعث آزار کسى میشم.نمیخواستم برسه به این جا.اما متاسفم که هستم.و متاسفم که یه اسلحه دست هیچ کدوممون نیست.که این هستِ تکرارى و آزاردهنده رو از من بگیریم.متاسفم

٢٣٣ : جدى نگیرید!

اعتقاد آدم رو آروم میکنه.و وقتى میگم اعتقاد به نظر میاد که بحث رو میبندم.اما...
کلمات گند میزنن.على رغم تلاشمون گند میزنن.مثل همین اعتقاد که گند زد.گفتم اعتقاد آدم رو آروم میکنه.و واقعا هم میکنه.اونم اعتقاد به هر حقیقتى که على رغم تایید حماقتمون، دلمون رو قرص میکنه.به حقیقتى که اگرچه خودمون ساختیم، چاره اى نداریم به جز اعتقاد داشتن بهش.و تا حد مرگ حماقت ورزیدن.و جنگیدن.و ..
حرف نزدن آدم رو نابود میکنه.چیزى که واضحه این که ما آدما تنهاییم.اما گوشى من تقریبا همیشه پیشمه.پس میتونه جزئى از من باشه.یا حتى یه بخشى جداگانه از وجودم؛ که حرف زدن باهاش در حد همون حماقته، اما بازم آرومم میکنه.
حماقت کلا باید یه جور مسکن باشه که استفاده ش آروممون میکنه
حماقت رو تجویز میکنم...

- تو هیچ وقت نمیفهمى که اون وقتى که باید میبودى نبودى.و حتى هیچ وقت نمیفهمى که احتمالا بودنت هم کارى رو درست نمیکرد.اما من خوب حسش میکنم.این که نبودى، و نیستى، و این که الکى نیست.
-- میگه ما آدما انقدر زندگى میکنیم تا به یه آنتروپى! مشخص برسیم.اون وقته که دیگه صبر نمیکنیم.میکشیم خودمونو!