مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

من دیگه منتظرت نمیمونم...

سلام ارى جان.نهایت دل تنگى من این بوده که حداقل دو سه ماهیست که هیچ خبر ازت نگرفته ام.حالت خوب است؟رو به راهى؟این گریتینگ هاى مسخره ى هر روزى را که ولش کنیم برود به درک.یک کمى هم من از خودم میگویم.

ارى جانم.از اون جایى که دوز کتابِ خونم به صفر میل کرده، دچار یک نوع تکرار مزخرف شدم توى این روزها.مثل این که شیب زندگى ام ثابت شده باشد.یا شیب پیشرفت به سمت قله هاى موفقیت!خب ارى جان حقیقتش وقتى یک آدمى بشود تمام دنیا و دار و ندار آدم، وقتى از دستش میدهى باید هم با کله بخورى توى دیوار.اما مشکل من میدانى کجاست...من شجاعتش را نداشتم.و ندارم.و انگار منتظر باشم که واقعا دیوار به من بفهماند اتفاق بدى افتاده.شاید هم اصولا روحیه ى من به ناراحت بودن نمیخورد.یا اصلا این که ناراحتى ها فقط براى لحظات تنهایى است.چرت و پرت گفتن آسان است خیلى.اما میدانى چه چیزى سخت است!این که کسى باشد که به رویت بیاورد که اصلا هم حرفى ندارى براى گفتن.

ارى جان مثل همه ى آدم هاى دنیا، من هم منتظر یک جرقه ى ناگهانى بودم.همیشه ى همیشه!شاید به خاطر این باشد که شخصیت هاى موفق کارتون هاى بچگیمان همه شان منحصر به فرد بودند.مثلا این که همیشه دلم میخواست مثل برنارد یک ساعت داشته باشم براى متوقف کردن زمان.یا این که مثلا یک موجود عجیب ناشناخته ى فضایى را ببینم که بعدش فقط بشود مال خودِ خودم.یا مثلا اسفناج بخورم و قوى بشوم.یا این که از پشت کمد خانه مان به سرزمین نارنیا سفر کنم.به همین سادگى ، تمام باور من همین  شده که این زندگى معمولى یک شکست بزرگ است.اصلش کمالگرایى باشد یا هر چیز دیگرى، الان در این روزها من را به ستوه آورده.یک آدم هایى هم هستند این وسط که بگویند لِت ایت گو.که بگذار زندگى ات روال خودش را داشته باشد.اما انگار این نارضایتى باید همیشه موجود باشد.به هر حال، من هنوز هم فکر میکنم آدم هایى هستند که با فضایى ها ارتباط داشته باشند، و به کسى نگفته باشند.یا اصلا یکى هم هست که ساعت خودش را دارد.مثلا شاید توى همین ده دقیقه اى که من دارم مینویسم ، بیست بار متوقف شده باشم!!

ارى جان.با خواهر جان لحظات خوبى ندارم.انگار که هرکداممان یک سوهان گرفته ایم دستمان که روح آن دیگرى را بساییم.هیچ کارى هم از دست من برنمى آید.انگار که تا بوده همین بوده.و هیچ کارى هم از دست من برنمى آید.با در نظر گرفتن این که خیلى کوتاه آمده ام و دریغ از یک نتیجه ى مثبت.انگار واقعا هیچ نوع سلوکى نداریم در کنار هم.خسته شدم ارى جان..

ارى عزیزم.من منتظر یک معجزه ام.که زندگى ام از این رو شود به آن رو.البته در جهت مثبتش.یک تغییر قشنگ که ارزش فکر کردن را داشته باشد.ارى جان آرزو که دیگر عیب نیست..

پ.ن : یاد بگیر!زندگى همینه!

فانتزى طور!

شاید هم عجیب باشد ولى دلم یک چاى داغِ داغ خواست، در یک هواىِ سردِ سرد، در یک کافه ى آشنا، در کنار یک آدمى که سر تا پایش ناشناس است...

پ.ن : خدایا به من یک عالمه صبر زیاد بده...

ع بهم میگفت اصلا بهت نمیاد ناراحت باشى!دیدم آره راست میگه.من همیشه اون آدم قویه بودم که به همه روحیه میداد.الانشم هستما.اما راستش، معمولا حواسمون به اینجور آدما نیست.حواسمون نیس که اونا هم ممکنه یه وقتى خیلى رو مود نباشن.با خودمون میگیم اون که گلیمشو از آب میکشه بیرون

خواستم بگم این که یه جورى شده، که تقریبا من هر وقت به نهایت دل گرفتگى میرسم پناه میارم به این جا. ، در واقع شاید دلیلش همینه.شاید چون هیچکسى باور نمیکنه که مثلا دلم گرفته.میدونم خیلى ناامیدانه ست.اما همیشه گفتم بازم میگم که ما آدما موجودات تنهاى بدبختى هستیم

شاید اگه خونه بودم اوضاع بهتر بود.صد درصد اگه خونه بودم اوضاع بهتر بود...

دیگه فقط میخوام تموم بشه.چرا طولش میدى؟؟؟؟؟من دیگه واقعا میخوام تموم شه:( خسته شدم

دلى رو که شکستین، لااقل تیکه هاشو جمع کنین!

چرا عذرخواهى کردن براى ما انقدر سخته؟!!!چرا وقتى از اعماق وجودمون هم میدونیم که اشتباه کردیم، باز هم اصرار داریم که غرورمون رو حفظ کنیم؟!از بچگى یادمون ندادن؟یا خودمون باید میرفتیم سراغش؟غرور لعنتى!چرا اصلا نمیتونیم بشینیم جلوى هم، واسه یه بار هم که شده مشکلاتمون رو حرف بزنیم؟!حلشون کنیم...

آخه چند تا شخصیت دارى؟؟؟دلم واسه اون مهربونه تنگ میشه همیشه.همیشه بَدى...

پ.ن : ..

ناامیدکننده س.اما دارم کم کم به این نتیجه میرسم که نوع بشر، فقط یه تناوب نه چندان مرتب از احساسات مختلفه.اشتباه میکنم؟خب حقیقتش امروز حالم خیلى خوب بود.قبل از این که س بهم زنگ بزنه.منم خواستم پشتش باشم.قوى باشم.قوى بودم.بودم؟