مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

مگو نامه!

به بزرگى خودتون ببخشین...

٣٣٩

شده مثل داستان هانا تو سریال thirteen reasons why...

میگه نگو بدشانسى که اگر زیاد بگى ممکنه واقعا بدشانس بشى.

یه سرى اتفاقاتى داره پشت سر هم میفته.که مى ترسم حتى بگم اما نمیذاره آب خوش از گلوم پایین بره.استرس استرس استرس.دارم خودمو مى بازم به بازى هاشون.دارم عقلمو از دست مى دم.اگه این روزا چیزیم بشه مطمئنم که این اتفاقا یکى از اصلى ترین عواملش هستن.به هانا مى گفتن drama queen.شاید من هم دراما کوئین باشم اما به روش خودم.شاید هم نباشم.اما دارم خرد مى شم زیر بار فشار.واقعا دارم خرد مى شم.دیگه نمى تونم خوددار باشم.دیگه اشکم دم مشکمه.دیگه نمى تونم تحمل کنم.دیگه این چیزایى که داره پیش میاد رو راحت هضم نمى کنم.مى گن همه اینو مى پرسن که چرا من؟!منم سوال دارم که چرا این اتفاقا باید واسه من بیفته؟؟چرا خدا نمى فهمه داره منو به کجا مى رسونه؟چرا نمى دونه دارم به مرحله اى مى رسم که همه چى رو ببوسم بذارم کنار.مى گن آش نخورده و دهن سوخته.یه جایى هم هست که با خودت مى گى انقدر که من رو قضاوت مى کنن، چرا پس واقعا آشه رو نخورم؟؟چرا خدا؟همینو مى خواى؟مى خواى بد بشم؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.